رواندرمانی زمانی معنا پیدا میکند که از خواست واقعی فرد برای فهم و تغییر آغاز شود، نه از مد، فشار اجتماعی یا صرفِ درد داشتن. درمان مؤثر یعنی تجربهکردن، نه فقط حرفزدن. بسیاری از افراد در جلسات درمان دربارهی رنجهایشان صحبت میکنند، اما از لمس واقعی احساساتشان پرهیز میکنند؛ در حالی که خودِ مواجهه با احساسات، بخش اصلی فرایند درمان است. اگر درمان به تکرار یا بیحسی برسد، ممکن است وارد مرحلهای شده باشیم که به آن «تراپیزدگی» میگویند؛ جایی که ذهن، تراپی را به پناهگاهی امن برای فرار از تغییر تبدیل میکند. در چنین شرایطی، بازنگری در اهداف یا گفتوگو با درمانگر میتواند مسیر را تازه کند.
این روزها تراپی یا رواندرمانی بیش از هر زمان دیگری در گفتگوها و شبکههای اجتماعی شنیده میشود. اما در میان این همه حرف، گاهی فراموش میکنیم درمان قرار است برای چه باشد. بسیاری از ما وارد اتاق درمان میشویم بدون آنکه دقیق بدانیم دنبال چه هستیم؛ فقط میدانیم چیزی درونمان درست نیست. گاهی هم صرفاً چون تراپی مد شده، تصمیم میگیریم امتحانش کنیم. در حالی که صرف داشتن درد یا تجربهی سختی در زندگی، دلیل کافی برای شروع درمان نیست.
احساس نیاز به تراپی زمانی شکل میگیرد که حس کنیم در بخشی از زندگی گیر کردهایم، یا چیزی درونمان مدام ما را آزار میدهد. نقطهی شروع درمان آگاهانه، خواستنِ خودِ ماست؛ یعنی انتخاب آگاهانه برای فهم و تغییر.
هر درمانگر رویکرد خاص خودش را دارد، بنابراین درست مانند انتخاب رژیم یا برنامهی ورزشی که باید با بدن و سبک زندگی ما هماهنگ باشد. برای روان هم باید درمانگری پیدا کرد که با شخصیت، نیازها و شرایطمان همخوان باشد.
درمان زمانی واقعاً مؤثر است که رابطهای مبتنی بر اعتماد، صداقت و احترام متقابل بین درمانگر و مراجع شکل بگیرد. این رابطه، پایه و اساس کل مسیر درمان است، چرا که بدون حس امنیت و اعتماد، مواجهه با دردها و احساسات دشوار بسیار سخت یا حتی غیرممکن میشود. بسیاری از تغییرات واقعی در این فضا رخ میدهند، نه از طریق تکنیکها یا نظریهها بهتنهایی، بلکه از طریق تجربهی انسانی عمیق و احساس دیدهشدن و شنیدهشدن چون وقتی فرد میداند کسی وجود دارد که بدون قضاوت او را میبیند، احساساتش را میشنود و به آنها احترام میگذارد، توانایی بیشتری برای پذیرش و بیان هیجاناتش پیدا میکند. این حس امنیت به فرد اجازه میدهد افکار و ترسهایی که شاید سالها پنهان شدهاند، به تدریج آشکار شوند و پردازش شوند. به عبارت دیگر، رابطهی درمانی مثل یک زمین امن است که در آن میتوان بدون ترس از نقد یا رد شدن، به عمق درون خود سفر کرد.
با این حال، گاهی خودِ درمان میتواند به مکانیسمی دفاعی (یا به تعبیری مراقبت از خود)تبدیل شود؛ یعنی راهی برای فرار از مواجههی واقعی با احساساتمان. بعضی افراد در جلسات درمان ساعتها دربارهی مشکلاتشان حرف میزنند، اما در عمل هیچ تغییری در احساس یا رفتارشان رخ نمیدهد. ذهن در این حالت از مواجهه با درد فاصله میگیرد، چون روایت کردنِ رنج آسانتر از لمس کردنِ آن است. سیستم عصبی، برای محافظت از ما، اجازه نمیدهد بیش از حد به چیزهایی که ممکن است آزاردهنده باشند نزدیک شویم. گاهی هم افراد آنقدر در تحلیلهای ذهنی غرق میشوند که تجربهی واقعیِ احساس را فراموش میکنند. تمرکز افراطی بر تشخیصها و برچسبهایی مثل افسردگی، وسواس یا بیشفعالی هم میتواند چنین نقشی داشته باشد؛ انگار آگاهی از برچسب را با درمان اشتباه گرفتهایم. در حالی که درمان، تجربه است نه تعریف.
گاهی پس از مدتی ممکن است حس کنیم جلسات درمان تکراری، خستهکننده یا بیفایده شدهاند. این پدیده را «تراپیزدگی» مینامند. ذهن ما ممکن است تراپی را به فضای امنی تبدیل کرده باشد که در آن حرف میزنیم، اما از مواجهه با احساسات سخت پرهیز میکنیم. دلایل این حالت میتواند متنوع باشد؛ از انتظار نتایج سریع و ملموس گرفته تا ناهماهنگی میان سبک درمانگر و نیازهای ما. در چنین شرایطی بهتر است صادقانه با درمانگرمان دربارهی حس خستگی یا دلزدگی صحبت کنیم، اهداف کوچک و قابلپیگیری تعیین کنیم، و در صورت نیاز سبک درمان یا حتی درمانگر را تغییر دهیم. درمان زمانی معنا پیدا میکند که درونش تجربه، مواجهه و تغییر اتفاق بیفتد؛ حتی اگر این مسیر در ابتدا ناراحتکننده باشد.
اتاق درمان قرار نیست همیشه آرامشبخش باشد. گاهی جاییست برای آشفتگی، سکوت، اشک یا حتی مقاومت. آنچه مهم است تمایل به ماندن در این فرایند است؛ حتی وقتی سخت میشود. درمان یعنی پذیرشِ تدریجی خود، و این فرایند همیشه هموار نیست. هر درمانگر رویکرد و زبان خاص خود را دارد و باید کسی را انتخاب کرد که بتوان با او احساس امنیت و اعتماد کرد. همانطور که بدن برای هر تمرین، نیاز به مربی مناسب دارد، ذهن هم در برابر هر نوع درمان واکنشی متفاوت نشان میدهد.
در نهایت باید به یاد داشت که درمان واقعی به معنای مواجهه با خود است؛ با احساساتی که مدتها پنهانشان کردهایم یا از آنها فاصله گرفتهایم. این مسیر همیشه آسان نیست، اما همین مواجهه است که زمینهی رشد را فراهم میکند. درمان قرار نیست لزوما زندگی ما را زیر و رو کند، بلکه کمک میکند بتوانیم در کنار خود بایستیم، با مهربانی و بدون قضاوت. و شاید همین، سادهترین و عمیقترین معنای بهبود باشد.
«وقتی خودم را همانگونه که هستم میپذیرم، تازه میتوانم تغییر کنم.»
کارل راجرز
گاهی ارزش دارد از خود بپرسیم آخرین بار کی واقعاً به حرفهای درونمان گوش دادیم؟ درمان، از همین لحظهی شنیدن آغاز میشود؛ از توجه به خود، پذیرش احساسات و ایستادن در کنار خویشتن، حتی وقتی مسیر سخت و نامعلوم است. این توجه ساده اما آگاهانه، سنگ بنای هر تغییر و رشد واقعی است.